راستش رو بخواید که معلومه دروغش رو نمیخواید مادر شدن یک از خودگذشتگیِ بزرگه. همه میدونن. ولی ماهایی که تجربههای نزدیک داشتیم، بیشتر متوجهی هولناک بودن این قضیه هستیم. مادر شدن، تغییر بزرگیه. اینقدر بزرگ که از توانِ مریم خارجه. حداقل مریمِ ۲۶ ساله اینطور فکر میکنه. من ۲ تا بچهی خواهر دارم. ۲ تا دختر کوچولو. همیشه در حال گیس و گیسکِشی هستن. هر وقت زنگ میزنم خونهی خواهرم یا کوچیکه بزرگه رو گاز گرفته یا بزرگه کوچیکه رو کچل کرده. کوچیکه ۲ و نیم سالشه و واقعا مو نداره. شاید بقیه معتقد باشن ژنتیکیه اما من مطمئنم بزرگه در کچل بودن خواهرش سهم خیلی بزرگی داره. خواهرم تقریبا همیشه وسط مکالمه یهو قطع میکنه و میره. چرا؟ چون ممکنه بزرگه چشمش رو از دست بده و کوچیکه حنجرهی کوچیکِ خوشگلش رو. جیغ میکشه! بلند، شدید، نابود کننده. من این بی ادبیِ خواهرم رو میبخشم. چون متوجه هستم ممکنه چه اتفاق خطرناکی در حال وقوع باشه. خواهرم بعضی وقتا پناه میبره به اتاق خوابشون و در رو از پشت قفل میکنه و هندزفری میذاره و سعی میکنه به بیرون اون اتاق فکر نکنه که دو تا هیولای کوچولوی به ظاهر معصوم دارن هم دیگه رو تیکه پاره میکنن. اما بامزه ان. خیلی بامزه ان. من که وقتی تلفنی باهاشون حرف میزنم کیف میکنم. بعد از چند ماه تلاش و شرطی سازی موفق شدم که خاله صدام کنن. وقتی صدام میکنن "خاله مریم" قلبم تند تر میزنه. حالا فکر کن یکی بهم بگه مامان! احتمالا سکته میکنم و در سی و اندی سالگی جان به جان آفرین تسلیم میشم و خونواده ی کوچیکم رو تنها میذارم. پس ترجیح میدم این کار رو نکنم با مَردَم. مَرد جوانم. از اون جایی که واقعا آدم توانمندی در نگه داری و تحمل آدما نیستم احتمالا این لطف رو در حق خودم و بشریت بکنم. ولی اگه شد برای فان قضیه یکی از ۲ تا دختر خواهرم رو برمیدارم. اینطوری هم من راضی، هم خواهرم راضی. تصمیم سختیه. کوچیکه بامزه است و بزرگه بامزه تر. احتمالا ده، بیست، سی، چهل و پنجاه کنم و یکی رو بردارم. اما متاسفانه تا حالا به این که چند تا بچه داشته باشم و اسماشون رو چی بذارم خیلی جدی فکر نکردم. دچار حمله ی عصبی میشوم وقتی فکر میکنم مثل خواهرم باید روزی n بار پوشک عوض کنم، مگه اینکه خدا محبت کنه و بچه های ۲۶/ ۲۷ ساله بهم بده، واقعا ممنونش میشم. تا ۶ سالگی که باید همش حواسم بهش باشه به طوری که از نعمت با خیال راحت دستشویی رفتن محرومم. بعد از اون تکالیف مدرسهشه که پدرم رو در میاره. بعدش هم دوران شیرین نوجوانیش شروع میشه که قراره با دوستای عجیب و غریبش دهنم سرویس شه. بعد هم میره دانشگاه و عاشق میشه و من باید بخاطر اون عن آقا عن اخلاقیهای عن خانوم رو تحمل کنم. پیش فرضم بر دختر بودن بچهمه. همون ۲۶ سالگی خوبه. از آب و گل در اومده و میتونم بشینم باهاش یه لیوان چایی بخورم و بعد هم راهیش کنم بره خونهی خودش. اینجوری بهتره. منم خوش اخلاق ترم این طوری. در حد یک فنجون چایی میتونم مادر خوبی باشم. البته به شرطی که خودش چایی رو دم کرده باشه. ببخشید گند زدم تو چالشون. امروز صبح چشام رو بستم و سعی کردم تصور کنم مادر شدنم رو. احساس میکنم چند سال نوری ازش فاصله دارم. همون قدر که این احتمال وجود داره تا همکارم رو نکُشم به همون اندازه ممکنه مادر شم.
ممنون از دعوتت فرشته.
درباره این سایت